١٣/٠٦/١٣٨٩ ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم.... ١٣/٠٦/١٣٨٩ ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم چون قرار بود تا چند ساعت دیگه نی نی کوچولوم بدنیا بیاد.بعد از خوردن سحری آماده رفتن شدیم من که به خاطر عمل جراحی از شب قبل چیزی نخورده بودم یه کم سرگیجه داشتم. آژانس به موقع اومد و سوار شدیم. ساعت ٦:٠٠ صبح الان جلوی در بیمارستانیم//بیمارستان مرکزی شرکت نفت// از جلوی در راهنمایی شدیم به بخش ٣ خیلی زودتر از اونکه فکر می کردم کارهای پذیرش انجام شد و بستری شدم و کمتر از نیم ساعت بعد تو اتاق عم...